امیررضا کامیار



بعد از رفتنت
همدم و هم غم شب و روزم خانه بود
خانه ای که.
خاطراتت را برایم زنده می کرد،
خنده هایت تکراری نمی شدند،
خاطراتت دوباره عشق رقم میزد
اما،
تو نبودی
تاریکی بود
و من.
در خانه ای بی خانمان گشته


رفته بودی خاطراتم از تو می دادند خبر/بی تو در ایهام رویاها می کردم سفر
درهمان باغ پر از نرگس یا گار یار/در پی عشق تو بودم ناگهان بشکست کمر
قلب بشکسته بود از روی هجر و دوریت/بی وفا برگرد و کز ما دل مبر
بعد یک عمر باتو بودن اینبار از ترس تو/دل زدم بر دشت و کوه و بر کمر بستم تبر
این تبر را بسته ام تا که سپاهی من شوم/آن سپاهی که کند جنگ با دشمن گبر
یک سپاه یک تنه باشم چو عشقت در دلم/می کنم من با فدایانت جنگ در نور قمر
بعد از این بد رفتنت با دیگران خوش گشتنت/من شدم در خانه ای بی خانمان و بی ثمر


بعد از رفتنت
همدم و هم غم شب و روزم خانه بود
خانه ای که.
خاطراتت را برایم زنده می کرد،
خنده هایت تکراری نمی شدند،
خاطراتت دوباره عشق رقم میزد
اما،
تو نبودی
تاریکی بود
و من.
در خانه ای بی خانمان گشته


رفته بودی خاطراتم از تو می دادند خبر/بی تو در ایهام رویاها می کردم سفر
درهمان باغ پر از نرگس یا گار یار/در پی عشق تو بودم ناگهان بشکست کمر
قلب بشکسته بود از روی هجر و دوریت/بی وفا برگرد و کز ما دل مبر
بعد یک عمر باتو بودن اینبار از ترس تو/دل زدم بر دشت و کوه و بر کمر بستم تبر
این تبر را بسته ام تا که سپاهی من شوم/آن سپاهی که کند جنگ با دشمن گبر
یک سپاه یک تنه باشم چو عشقت در دلم/می کنم من با فدایانت جنگ در نور قمر
بعد از این بد رفتنت با دیگران خوش گشتنت/من شدم در خانه ای بی خانمان و بی ثمر


به نام خدا و با سلام

امروز بنده اولین ترانه خودم رو با نام حال دلم خوب نیست» منتشر و برای فروش میذارم که خواننده ها و علاقه مندان خرید به این ترانه میتونن اون رو از لینک زیر خریداری و سپس فایل ترانه رو دریافت کنند.

متنی که بالا می بینید نمونه ای از این ترانه می باشد.

توضیحات لازم در فایل پی دی اف ترانه ذکر شده است

جهت خرید ترانه به آیدی تلگرامی زیر مراجعه کنید

@AmirrezaKamyar1


سال گذشته در چنین روزی بنده این وبلاگ رو ساختم

و این در حالیه که امروز 366 امین رو از عمر این وبلاگ است و یک سال از بودنمان در کنار شما می گذرد

منتظر خبر های جدیدی از سوی ما باشید

قصد داریم یکسری کارها تا سال 98 انجام بدیم

یک تمنا ازتون دارم و اون اینکه کانال بنده رو در تلگرام دنبال کنید

@AmirrezaKamyar


چندی می شود که نیستم،کمیاب و نا پیدا.گه گاه به بیان سری میزنم و پیام ها و برخی از نوشته های دوستان را چک می کنم.
سرم و شلوغ و ذهنم بد درگیر است که آیا زندگی میکنم؟یا.
یا تلاش می کنم تا زنده بمانم.
قطعا این جمله سرگذشت زندگی اکثر ما انسان هاست.
در سرزمینی که خاک کوروش نام دارد انسان هایش از راه و آیین کوروش به دورند اما همچنان ادعا دارند.چشمان مردان سرزمین من نه تنها حجاب و پوشش ن سرزمینم نیست بلکه،چشمان مردان
این سرزمین عاملی بر فساد و ن این مرز و بوم در عین تاهل در تجرد به سر می برند.
زبان نه تنها قاصر نیست بلکه ربان بعضی ها آنقدر دراز شده که به قول سید میثم حسینی "این شهر عجب زبان درازی دارد"
ولی من در هنوز در انم که فراز می گفت:(ای قافیه ها زبان درازی نکنید)

راجب این همه بلوا هیچ نمی گویم و ترجیحا سکوت پیشه می کنم اما.
اما
من را آن جوانی می سوزاند که شب ها با سگان در رقابت یافتن تکه ای از آن زباله دانی است که حتی تصورش هم قلبم را آزار می دهد.

و اینگونه دنیا نامردی می کند و ما راهی جز زنده ماندن نداریم.

ما زندگی نمی کنیم!زنده می مانیم.!


20مهرماه، روز بزرگداشت حافظ را بر تمام ادیبان و نویسندگان بزرگ سرزمینم تبریک عرض می نمایم.

خواجه شمس الدین محمد شیرازی شاعر و حافظ قرآن، متخلص به حافظ و معروف به لسان الغیب از بزرگترین شاعران غزل سرای ایران و جهان به شمار می رود.


امروز هم یکی از دوستانم با طعنه ای رو به سوی من کرد و گفت:(چقدر عوض شدی!) در جوابش گفتم:(چطور مگه؟) ادامه داد:
-قبلا ها خیلی پر سر و صدا تر بودی،الان ساکت تر شدی
-نه بابا اینطوری فکر میکنی
-راستش،راستش میدونی چیه؟!
من با تعجب گفتم:چیه؟خجالت نکش،بگو!
-احساس می کنم منزوی شدی!
.
.
.


حالا از همه این بحث ها بگذریم نمی شود گفت که حرف هایش ناراحتم نکرد.با اینکه کمی حرف هایش به من بر خورد ولی چند روزی می شود که ذهن مرا به تفکر وا داشته.
خودم نیز حس میکنم از دوران دبستان و اوایل راهنمایی و دوران شادی ام خیلی فرق کرده ام،
روح و روانم.
افکارم.
احساساتم.
برخوردم.
صمیمیت هایم .
و . و باز هم کلی وغیره هایی که مرا به ستوه می آورند.
به گذشته که نگاه می اندازم،می بینم من در دوران راهنمایی لشکری بودم شکسته خورده در میدان درس
اما.
اما وقتی که همه دوستی هارا کنار گذاشتم توانستم خود واقعی ام را میان همه گمشده های زندگی ام پیدا کنم و راه را دوباره پیش رو بگیرم و محکم تر بسوی هدفم حرکت کنم و به برخی از اهدافم هم
رسیدم و برخی ها را هم درحال تجربه و بدست آوردن میبینم.
درکل از خود رضایت دارم
اما،
اما نمیدانم این سکوت مبهمی که درون من لانه کرده چیست و چگونه میتوانم صمیمیت های گذشته را احیاء کنم
عجیب در عجبم!!!
فرار از این انزوا برایم سخت است،انگار با این موجود بی جان دستی داده ام که آینده ام را قوی تر تضمین می کند
اما رفاقت هایم چه؟
رفیق هایم چه؟


مدتی است که نمی نویسم،دوستانی که لطف داشتند پیگیر حالمان شدند،پیگیر نشدن سایر دوستان را هم پای درگیر بودنشان میگذاریم،زیرا الطافشان از جای دیگری به ما رسیده است.

یکی از دلیل نبودن و حضور یافتن امتحانی بود که 14 شهریور ماه با نهایت اضطراب و استرس در خدمتش بودیم و هزاران هزاران مرتبه شکر توانستیم از سد آن بگذریم (که بزودی داستان آن را خواهم نوشت)

از این پس هم که درس و دانشگاه و تلاش شروع میشه و من بیشتر کم پیدا تر خواهم شد.

هر هفته یک مطلب در وب قرار میگیره ولی با کیفیت خیلی بهتری.از این به بعد میخوام مستانه بنویسم حالا مستانه یعنی چی؟عجله خوب نیست به وقتش میفهمید!

یه مدت هم نخواهم بود تقریبا تا 29 شهریور ولی سعی میکنم تو این دو سه روز که حضور به هم می آورم چیز های خوبی بنویسم

+منتظر بخش موزیک باشید که قراره توش یه کارایی بکنم

فعلا همینا

+امروز کلاس دارم و قراره جواب امتحانات بیاد دعا کنید خوب دخشیده باشم

در پناه حق

یاعلی

دوستدار شما امیررضا کامیار


سلام این موضوع از وبلاگم رو با چند تا عکس که دیروز وقتی واسه مجلس دفن نوه خاله ی پدرم رفته بودیم رو از طبیعت گرفته بودم براتون تنظیم کردم و میتونید در ادامه مطلب اون هارو دریافت و لذت ببرید.

+هر عیب و ایرادی دیدید بدون هیچ روی در وایستی بگید.

فقط چون اندازه و کیفیت عکس ها بالاس ممکنه یکم دیر لود ( بارگذاری ! ) بشن .

ادامه مطلب


بکوشید از در تنگ داخل شوید.دری که به تباهی منتهی می شود، فراخ و راه آن گسترده است و بسیاری به این و می روند.دری که به حیات منتهی می شود، تنگ و راه آن باریک است و عده اندکی آن را می یابند.»

این متن بخشی از متن کتاب در تنگ از نویسنده بزرگ آندره ژید است.

خواندن حدود 28 اسفند آغاز شد 22 صفحه خواندن در یک روز اما ناگهان بدلیل مشغله های کاری و درسی همه چیز در آغاز فصل دو متوقف شد.

اما 25 بهمن 1397 دوباره تو راه سفر کتاب رو باز کردم و خوندم و خوندم.

خوندن ادامه داشت

داستان عشقی نا متناهی که هیچگاه به ثمر ننشست

عشقی الهی که پایانی تلخ داشت.

حتما بهتون پیشنهاد میکنم مطالعه کنید چون کتاب فوق العاده ای هست


مست این بهار و باز هم باتو یار/خوش ز این عید و تمنای قرار
چون خوشیم از این همه حال نکو/می کنیم با یاران عشق اختیار
مهرگردون را به عشق بلوا کنیم/خوش به امروزیم نه فردای فرار
خوش بود امسالتان یاران هوار/خوش بوید و رستگار و کامیار

#امیررضاکامیار

امیدوارم سال خوشی رو سپری کرده باشید

و سالی که پیش رو دارید هزاران هزار مرتبه بهتر از امسال در زیر سایه لطف خدا و در کنار خانواده براتون باشه

آرزوی بهترین هارو براتون در سال نو دارم

امیررضاکامیار


هرسال این موقع ها بیان وبلاگ برتر اعلام میکرد

هرسال لاقل یه تبریک به کاربرا میگفتن

هرسال اینموقع 5 توم عیدی میداد :) کم بود ولی خوب بود خخخ

چی شد امسال خبری نیست از تیم مدیریت بیان؟

نکنه بیانم .

بروزرسانی:

ممنون از دوست عزیزمون احسان شریعتی که در این باره نوشت دستش درد نکنه :) که تو لینک زیر قابل مشاهده است

کلیک کنید


باران که شدی مپرس این خانه کیست … سقف حرم و مسجد و میخانه‌ یکیست

باران که شدى، پیاله‌ها را نشمار … جام و قدح و کاسه و پیمانه‌ یکیست

باران! تو که از پیش خدا مى‌آیی … توضیح بده عاقل و دیوانه یکیست

بر درگه او چونکه بیافتند به خاک … شیر و شتر و رستم و موریانه یکیست

با سوره ى دل ، اگر خدارا خواندى … حمد و فلق و نعره مستانه یکیست

این بى‌خردان، خویش، خدا مى‌دانند … اینجا سند و قصه و افسانه یکیست

از قدرت حق ، هرچه گرفتند به کار … در خلقت تو، و بال پروانه یکیست

گر درک کنى خودت خدا را بینى … درکش نکنی، کعبه و بت‌ خانه یکیست

مهدی مختار زاده

طراح امیررضا کامیار


دوستی میگفت:
سمیناری دعوت شدم که هنگام ورود
به هر یک از دعوت شدگان بادکنکی دادند.

سخنران سمینار بعد از خوشامدگویی به حاضرین که 50 نفر بودندخواست که با ماژیک اسم خود را روی بادکنک نوشته و آنرا در اطاقی که سمت راست سالن بود بگذارند و خود در سمت چپ جمع شوند.

سپس از آنها خواست در 5 دقیقه به اطاق بادکنکها رفته و بادکنک نام خود را بیاورد.

من به همراه سایرین دیوانه وار به جستجو پرداختیم ، همدیگر را هل میدادیم و زمین میخوردیم و هرج و مرجی به راه افتاده بود
مهلت 5 دقیقه ای با 5 دقیقه اضافه هم به پایان رسید اما هیچکس نتوانست بادکنک خود را بیابد.

این بار سخنران همه را به آرامش دعوت و پیشنهاد کرد هرکس بادکنکی را بردارد و آنرا به صاحبش بدهد بدین ترتیب کمتر از 5 دقیقه
همه به بادکنک خود رسیدند.

سخنران ادامه داد ، این اتفاقی است که هر روز در زندگی ما میافتد
دیوانه وار
در جستجوی سعادت خویش
به این سو و آن سو چنگ میزنیم و نمیدانیم که
*سعادت ما در گرو سعادت و خوشبختی دیگران است*

با یک دست سعادت آنها را بدهید و با دست دیگر سعادت خود را از دیگری بگیرید

آیا هدف از خلقت انسان
چیزی جز این بوده است؟

با آرزوی بهترینها برایتان


سلام آقا ، حالتون خوبه؟ چخبر؟اون دنیا چطوره؟اصلن یه سوال!اون دنیایی هم وجود داره؟

راستی آقا چی شد رفتی؟آقا شرمنده دوشنبه نیومدیم کلاستون!بچه ها خیلی واسه رامسر عجله داشتن :(

آقا شماهم دلت واسه ما تنگ میشه؟یا نه؟

راستی آقا تو عکس پروفایلتون از خدا خواسته بودید که چطور زیستن رو بهتون یاد بده،چطور مردن رو خودتون یاد میگیرید!درست میگم؟آقا مگه از خدا یادگرفتید که چطور زندگی کنید تا بخواید ببینید مرگ چطوریه؟

راستی آقا یکی از عکسای پروفایلتونم این بود خدایا عمریست دستم را گرفته ای،مبادا رهایم کنی» آقا راستشو بگید خدا رهاتون نکرد که؟آقا کفر نمیگم ولی شما که این سر و اون سر حرفتون خدا بود دیگه چرا؟؟بعضی وقتا فکر میکنم خدا رهاتون کرد!یعنی خدا انقدر.

یا نه شایدم خدا شما رو زود برد پیش خودش چون خیلی عزیز بودید.

آقا دلم واسه اون جمله های خاصتون خیلی تنگ میشه مثالی بگویم.»،سوال است.»و.

آقا یه چیزی بگم ناراحت نشی!؟من و میرزایی و بقیه خیلی از این تیکه کلاماتون استفاده میکردیم و ادای شمارو در می آوردیم(حلالمون کنگریه)

آها جدی استاد تا یادم نرفته اینم ازتون بپرسم که اون امتحان آخری که سه شنبه هفته پیش گرفتید (1398/2/3) نتیجش چی بود؟خوب نوشته بودم؟یا بد؟

استاد یادتونه میگفتید انشالله به هدفتون رسیدید یک روز باهم پول جمع میکنیم و یه جشن کوچیک میگیریم؟آقا پس چرا نموندید اون روز رو ببینید؟ولی نگران نباشیدا!با خودم و خدای خودم عهد بستم روزی که به هدفم برسم چنتا شاخه گل و یه بسته خرما و یه قوطی شیرینی میبندم بچه هارو هم میارم سر قبرتون جشن میگیریم!گریه

آها آقا اگه یه روزی آقا دکتر بشم نیت کردم هفته معلم رو به شادی روحتون مجانی کار کنم.

راستی آقا فکر نکنی سر قبرتون کم گریه کردم،میدونی چیه من آدم تو داریم اونقدر تو خونه گریه کردم که نگو و نپرس!آقا متین رو دیدی؟زیر چشماش کبود شده بود!احمدرضا چطور؟اون یکی احمدرضا چی؟جهان رو میگم!آقا سینا که گریشو هیچکی ندیده بود چی؟مرتضی با اون دل پاکش؟مهدی قیداری؟میرزایی دلش به حال بچه هاتون میسوخت!محمد بیگدلی هم داشت دیوونه میشد! آقا،آقامهدی رو دیدی؟شما تنها کسی بودی که به حرفش می آوردی!!آقا عرفان رو چی؟آقا چطور؟آقا اسدی رو دیدی؟آقا بیشتر بچه ها بودن و همشونم ناراحت :(

آقا میدونم بهشتی شدی و همینه که موندم تسلیت بگم یا بهشتی شدنتون رو تبریک!

آقا تنها یادگاری که ازتون موند همون جزوست میدونستید؟

آها یادتونه سر امتحان ازم پرسیدید اوضاع چطوره؟گفتم خوب نیست.

شما گفتی یه جلسه میشنیم باهم صحبت میکنیم!چی شد پس؟

آقا بهتون قول دادم اینطوری نمی مونه آقا من ترکم میدونی که ترکا با غیرت آره؟حرف خودت بود

سر قولم هستم،غیرتم دارم مطمئن باش آقا به آرزوت میرسی

فقط این منو سوزوند که ندیدی یکی از شاگردای خودت دکتر بشه و روپوش سفید تنش کنه :(

ولی آخر سر خودت سفید پوش شدی

آقا دلم به حال تک برادرت سوخت چنان گریه میکرد که نگو

آقا اینو بهتون نگفته بودم:اولین باری بود که تو صف نماز میت ایستاده بودم و اولین بار توی یه مسجد داشتم برای کسی قرآن میخوندم

آها آقا میرزایی جزوشو میخواد میگه تنها یادگاری ایه که از شما مونده آخه جزوش دسته منه تا نانوشته هارو بنویسم

آقا میگن اسم پسرت امیررضاست درسته؟هم اسم من؟

آقا دلم واسه امیررضا جان گفتناتون تنگ شده

به خدا موندم دستم به هیچ کاری نمیره

آها شرمنده آقا داشت یادم میرفت

معلم عزیزم روزت مبارک نمیدونی دارم چی میکشم تو روزی که باید بهت تبریک میگفتم اما الان مجبورم تسلیت بگم.

راستی آقا هوامونو داشته باش تو بنده عزیز خدایی


سلام آقا ، حالتون خوبه؟ چخبر؟اون دنیا چطوره؟اصلن یه سوال!اون دنیایی هم وجود داره؟

راستی آقا چی شد رفتی؟آقا شرمنده دوشنبه نیومدیم کلاستون!بچه ها خیلی واسه رامسر عجله داشتن :(

آقا شماهم دلت واسه ما تنگ میشه؟یا نه؟

راستی آقا تو عکس پروفایلتون از خدا خواسته بودید که چطور زیستن رو بهتون یاد بده،چطور مردن رو خودتون یاد میگیرید!درست میگم؟آقا مگه از خدا یادگرفتید که چطور زندگی کنید تا بخواید ببینید مرگ چطوریه؟

راستی آقا یکی از عکسای پروفایلتونم این بود خدایا عمریست دستم را گرفته ای،مبادا رهایم کنی» آقا راستشو بگید خدا رهاتون نکرد که؟آقا کفر نمیگم ولی شما که این سر و اون سر حرفتون خدا بود دیگه چرا؟؟بعضی وقتا فکر میکنم خدا رهاتون کرد!یعنی خدا انقدر.

یا نه شایدم خدا شما رو زود برد پیش خودش چون خیلی عزیز بودید.

آقا دلم واسه اون جمله های خاصتون خیلی تنگ میشه مثالی بگویم.»،سوال است.»و.

آقا یه چیزی بگم ناراحت نشی!؟من و میرزایی و بقیه خیلی از این تیکه کلاماتون استفاده میکردیم و ادای شمارو در می آوردیم(حلالمون کنگریه)

آها جدی استاد تا یادم نرفته اینم ازتون بپرسم که اون امتحان آخری که سه شنبه هفته پیش گرفتید (1398/2/3) نتیجش چی بود؟خوب نوشته بودم؟یا بد؟

استاد یادتونه میگفتید انشالله به هدفتون رسیدید یک روز باهم پول جمع میکنیم و یه جشن کوچیک میگیریم؟آقا پس چرا نموندید اون روز رو ببینید؟ولی نگران نباشیدا!با خودم و خدای خودم عهد بستم روزی که به هدفم برسم چنتا شاخه گل و یه بسته خرما و یه قوطی شیرینی میبندم بچه هارو هم میارم سر قبرتون جشن میگیریم!گریه

آها آقا اگه یه روزی آقا دکتر بشم نیت کردم هفته معلم رو به شادی روحتون مجانی کار کنم.

راستی آقا فکر نکنی سر قبرتون کم گریه کردم،میدونی چیه من آدم تو داریم اونقدر تو خونه گریه کردم که نگو و نپرس!آقا متین رو دیدی؟زیر چشماش کبود شده بود!احمدرضا چطور؟اون یکی احمدرضا چی؟جهان رو میگم!آقا سینا که گریشو هیچکی ندیده بود چی؟مرتضی با اون دل پاکش؟مهدی قیداری؟میرزایی دلش به حال بچه هاتون میسوخت!محمد بیگدلی هم داشت دیوونه میشد! آقا،آقامهدی رو دیدی؟شما تنها کسی بودی که به حرفش می آوردی!!آقا عرفان رو چی؟آقا چطور؟آقا اسدی رو دیدی؟آقا بیشتر بچه ها بودن و همشونم ناراحت :(

آقا میدونم بهشتی شدی و همینه که موندم تسلیت بگم یا بهشتی شدنتون رو تبریک!

آقا تنها یادگاری که ازتون موند همون جزوست میدونستید؟

آها یادتونه سر امتحان ازم پرسیدید اوضاع چطوره؟گفتم خوب نیست.

شما گفتی یه جلسه میشنیم باهم صحبت میکنیم!چی شد پس؟

آقا بهتون قول دادم اینطوری نمی مونه آقا من ترکم میدونی که ترکا با غیرتن آره؟حرف خودت بود

سر قولم هستم،غیرتم دارم مطمئن باش آقا به آرزوت میرسی

فقط این منو سوزوند که ندیدی یکی از شاگردای خودت دکتر بشه و روپوش سفید تنش کنه :(

ولی آخر سر خودت سفید پوش شدی

آقا دلم به حال تک برادرت سوخت چنان گریه میکرد که نگو

آقا اینو بهتون نگفته بودم:اولین باری بود که تو صف نماز میت ایستاده بودم و اولین بار توی یه مسجد داشتم برای کسی قرآن میخوندم

آها آقا میرزایی جزوشو میخواد میگه تنها یادگاری ایه که از شما مونده آخه جزوش دسته منه تا نانوشته هارو بنویسم

آقا میگن اسم پسرت امیررضاست درسته؟هم اسم من؟

آقا دلم واسه امیررضا جان گفتناتون تنگ شده

به خدا موندم دستم به هیچ کاری نمیره

آها شرمنده آقا داشت یادم میرفت

معلم عزیزم روزت مبارک نمیدونی دارم چی میکشم تو روزی که باید بهت تبریک میگفتم اما الان مجبورم تسلیت بگم.

راستی آقا هوامونو داشته باش تو بنده عزیز خدایی


آرشیو های وبلاگ رو که نگاه می کردم دیدم تو خرداد 98 هیچ مطلبی نیست!مگه میشه؟مگه داریم؟این همه روز با کلی اتفاقات و مناسبات و آرشیو خرداد خالی؟!

مثل اینکه کیبورد عزیزم باهام قهر کرده بوده.

حتی نمونه کار گرافیک یا عکاسی هم نداشتم!

دریغ از نوشتن یک کلمه در وبلاگم و چک کردن بقیه وبلاگ ها وقتی دفتر روزنوشت هامو باز کردم دیدم پر از شعر ها و دلنوشته های مختلف با عناوین مختلفه(حتی یک شعر هم برای ماه رمضون نوشته بودم که قسمت نشد منتشرش کنم ، ولی اگه عمری بود سال بعد حتما میزارمش رو بلاگ).

چند روزی میشه که به شدت دلم تنگه،تنگ برای معشوقی که ندارم یا اینطور بگم عشقی که وجود نداره.

دوست دارم یکی باشه بشیم دل سیر باهاش حرف بزنم.خیلی اوضاع عوض شده. وقتی چند تا از شعر های شاه کارمو تو دید فامیل گذاشم گفتن عاشق کی شدی شلوغ؟!

بابا آخه مگه هرکی عشق زمینی داره شعر میگه؟

عجب گیری افتادیم :|

راستی پیج اینستاگرامم رو هم دنبال کنید.اگه خدا بخواد و عمری باشه قراره از تیر ماه سفر های تابستونی رو کم و بیش شروع کنیم با دوستان و آشناها،عکس هایی از سفرام رو هم اونجا میزارم :)

واسه تابستون برنامه ریزی خوبی دارم شما چطور؟برنامه ای برای تابستون 98 دارید؟اگه دارید زیر همین پست بفرستید.

امیدوارم حال دلتون خوب باشه

در پناه خدا


دریافت

عکاس:

ناصرالدین محسنی


فتی و دل ربودی یک شھر مبتلا را/تا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما را
بازآ که عاشقانت جامه سیاه کردند/چون ناخن عروسان از ھجر تو نگارا!
ای اھل شھر ازین پس من ترک خانه گفتم/کز نالهھای زارم زحمت بود شما را
از عشق خوب رویان من دست شسته بودم/پایم به گل فرو شد در کوی تو قضا را
از نیکوان عالم کس نیست ھمسر تو/بر انبیای دیگر فضل است مصطفا را
در دور خوبی تو بیقیمتند خوبان/گل در رسید و لابد رونق بشد گیا را
ای مدعی که کردی فرھاد را ملامت/باری ببین و تن زن شیرین خوش لقا را
تا مبتلا نگردی گر عاقلی مدد کن/در کار عشق لیلی مجنون مبتلا را
ای عشق بس که کردی با عقل تنگ خویی/مسکین برفت و اینک بر تو گذاشت جا را
مجروح ھجرت ای جان مرھم ز وصل خواھد/این است وجه درمان آن درد بیدوا را
من بنده ام تو شاھی با من ھر آنچه خواھی/میکن، که بر رعیت حکم است پادشا را
گر کردهام گناھی در ملک چون تو شاھی/حدم بزن ولیکن از حد مبر جفا را
از دھشت رقیبت دور است سیف از تو/در کویت ای توانگر سگ میگزد گدا را
سعدی مگر چو من بود آنگه که این غزل گفت/مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا»


شاید با دیدن تیتر و تصویر این پست در وهله تعجب کنید و اصلا بگید یعنی چی! اما تمنا میکنم تا آخرش بخونید

اما جای تعجبی نیست!حدود چند هفته پیش در حال چک کردن نظرات شما دوستان عزیزم در وبم بودم که یک نظر خیلی توجه منو جلب کرد که برای شهریور گذشته بود که توسط یک وبلاگنویس بزرگ (

خانوم حوا.) ثبت شده بود هرچند خود پدیده از بین رفته بود اما ایده های جذابی و جالبی رو در پی داشت.و این ایده بزرگ که من خیلی دربارش فکر کردم بلاگرام (

https://t.me/officialweblogram) بود که یک کانال تلگرامی با هدفی بزرگ بود اما وقتی سری به این کانال زدم دیدم که دیگه اثری از فعالیت در این کانال به چشم نمیخوره و این باعث تاسف بود.

هدف این کانال ایجاد رقابت بین وبلاگنویس ها و نویسنده های خوب بود که در پایان هر هفته چند نویسنده برتر به انتخاب کاربرای دیگر وبلاگ ها و اعضای کانال انتخاب می شدند

حالا به سر من زده که این راه رو ادامه بدم و دنیای وبلاگ نویسی رو با چالش ها و مسابقات جذاب نگه دارم :) البته اگه خدا بخواد تو این را تنها نیستم و دوست عزیزم استاد بزرگ (

حـ.آرمان) و دیگر دوستانی که لیستشون رو در اختیارتون قرار خواهم داد فعالیت رو آغاز می کنم.

امیدوارم بتونم به شما وبلاگنویس های عزیز در نوشتن متن های جذابتون انرژی بدم و جوایزی رو هم خواهیم داشت.

+تهنا ای بابا تنها :) به کانال تلگرامی قانع نمیشیم و سایتی رو هم خواهیم زد که برترین نوشته های یک هفته رو در اون منتشر کنیم.

+در هر ماه به نویسنده های برتر یک جایزه نا چیزی هم میدیم ;)

فقط و فقط از شما بیانی ها یک چیز خواستارم و اون هم راهنمایی در انتخاب اسم این پروژه چون اسم بلاگرام دیگه ثبته و ما میخوایم با یه اسم جدید فعالیت کنیم.پس از شما میخوام هر ایده یا هر اسمی به نظرتون می رسه در زیر همین مطلب برامون ارسال کنید.

بروزرسانی:ما منتظریم اسم های خودتونو بفرستید + کانال بلاگرام  

 @officialweblogram 

من میگم اسم بیانگرام خوبهخنده

خیلی دوستتون دارم چون دارم با شما در جامعه وبلاگنویسی زندگی میکنم

و از همه شما دعوت میکنم .

شرکت کنید و حضور فعال داشته باشید :) و همچنین متنی در همین قالب در وبلاگ هاتون منتشر کنید و دیگر دوستانتون رو برای راهنمایی و ایده و شرکت در مسابقات فرا بخونید :)


اگر گشتی در وبلاگ های بیان بزنید حدود دو روزی می شودی که پویشی در میانشان راه افتاده است به نام "پویش درخواست از بیان» برای توسعه خدمات بلاگ»" پویشی که راه افتاده تا تکانی به مدیران بیان بدهد اما آیا چاره ساز خواهد بود؟

 بنده هم به دعوت دوست عزیزم (

حـ . آرمان) به این پویش دعوت شدم :)

اگه بخوام درخواست هام رو بیان کنم برای بیان باید اینطور بگم که :

  • اوپن سورس شدن بیان برای توسعه بیشتر و بهتر.
  • ایجاد پنل واکنشگرا با گوشی و تبلت
  • اون وعده ای که در بخش ویرایش قالب بالا میاد عملی بشه :| (یه سر بزنید به اون بخش پنلتون)
  • امکان جدا کردن قالب اصلی از ادامه مطلب
  • دیگه فکر میکنم سایر چیز ها رو بقیه دوستان گفتن

+خانواده بیان این روز ها تو شرایط وخیمی قرار گرفته امیدوارم سریعتر ناجی ها برگردن و این سرویس رو نجات بدن،چون با ارجاع به پست که ارسال کردم در عنوان "

بیان را چه شد؟!" به راحتی میشه فهمید که دیگه حضوری از مدیران و توسعه دهندگان بیان نیست :|

و اما درباره عنوان:اگه فیلم (انتقام جویان::پایان بازی) رو دیده باشید خواهید فهمید که کاپیتان آمریکا به عنوان رهبر و فرمانده انتقام جویان با ذکر جمله"Avengers!Assemble" شیپور جنگ بر علیه تانوس را می زند :)

و حالا شیپور زن ما کسی نیست جز جناب (

پژوهشگر) و منم فکر کنم در اینجا نقش پیتر پارکر(مرد عنکبوتی) رو دارم که داره دستکش رو جابه جا میکنه و خبردهنده هستم :| شاید هم در آینده مثله مردآهنی شهید شدم :)


شاید با دیدن تیتر و تصویر این پست در وهله اول تعجب کنید و اصلا بگید یعنی چی! اما تمنا میکنم تا آخرش بخونید

بدونید جای تعجبی نیست!حدود چند هفته پیش در حال چک کردن نظرات شما دوستان عزیزم در وبم بودم که یک نظر خیلی توجه منو جلب کرد که برای شهریور گذشته بود که توسط یک وبلاگنویس بزرگ (

خانوم حوا.) ثبت شده بود هرچند خود پدیده از بین رفته بود اما ایده های جذابی و جالبی رو در پی داشت.و این ایده بزرگ که من خیلی دربارش فکر کردم بلاگرام (

https://t.me/officialweblogram) بود که یک کانال تلگرامی با هدفی بزرگ بود اما وقتی سری به این کانال زدم دیدم که دیگه اثری از فعالیت در این کانال به چشم نمیخوره و این باعث تاسف بود.

هدف این کانال ایجاد رقابت بین وبلاگنویس ها و نویسنده های خوب بود که در پایان هر هفته چند نویسنده برتر به انتخاب کاربرای دیگر وبلاگ ها و اعضای کانال انتخاب می شدند

حالا به سر من زده که این راه رو ادامه بدم و دنیای وبلاگ نویسی رو با چالش ها و مسابقات جذاب نگه دارم :) البته اگه خدا بخواد تو این را تنها نیستم و دوست عزیزم استاد بزرگ (

حـ.آرمان) و دیگر دوستانی که لیستشون رو در اختیارتون قرار خواهم داد فعالیت رو آغاز می کنم.

امیدوارم بتونم به شما وبلاگنویس های عزیز در نوشتن متن های جذابتون انرژی بدم و جوایزی رو هم خواهیم داشت.

+تهنا ای بابا تنها :) به کانال تلگرامی قانع نمیشیم و سایتی رو هم خواهیم زد که برترین نوشته های یک هفته رو در اون منتشر کنیم.

+در هر ماه به نویسنده های برتر یک جایزه نا چیزی هم میدیم ;)

فقط و فقط از شما بیانی ها یک چیز خواستارم و اون هم راهنمایی در انتخاب اسم این پروژه چون اسم بلاگرام دیگه ثبته و ما میخوایم با یه اسم جدید فعالیت کنیم.پس از شما میخوام هر ایده یا هر اسمی به نظرتون می رسه در زیر همین مطلب برامون ارسال کنید.

بروزرسانی:ما منتظریم اسم های خودتونو بفرستید + کانال بلاگرام  

 @officialweblogram 

من میگم اسم بیانگرام خوبهخنده

خیلی دوستتون دارم چون دارم با شما در جامعه وبلاگنویسی زندگی میکنم

و از همه شما دعوت میکنم .

شرکت کنید و حضور فعال داشته باشید :) و همچنین متنی در همین قالب در وبلاگ هاتون منتشر کنید و دیگر دوستانتون رو برای راهنمایی و ایده و شرکت در مسابقات فرا بخونید :)


کوچه ها منتظرند،بد به دلت راه ندهی!

مردمش تنگ نظرند،بد به دلت راه ندهی!

برخی هم پاک نظرند،خوش به دلت راه ندهی؟

دگران خوش منظرند،زنهار تو پا ندهی!

بدمنظران نیکوترند،به فکر بدی راه ندهی!

خسروان بی نظرند،تفاخر به دلت راه ندهی!

من تورا منتظرم،بد حسابی به دلت راه ندهی!

#امیررضاکامیار


در کانال تلگرامی مردی به رنگ آبان چه خواهید یافت؟

  • اشعار و نوشته های خودم :)
  • برخی مطالب ی و اقتصادی(که غالبا خیلی کم هستند)
  • مطالبی از سایر کانال های نویسندگان بیان :)   (همراه با درج تگ)
  • مطالب مختلف و زیبا از بعضی از وبلاگ های بیان(همراه با درج لینک)
  • آهنگ ها و موسیقی های جدید و پرطرفدار روز دنیا :)
  • برخی از تصاویر و روزنگار های خودم 
  • برخی مطالب از وبلاگ و اینستاگرام خودم :)

لطفا بپیوندید

تمام حقوق کاربرا رعایت میشه 

+اگه نویسنده هستید و کانالی دارید که نوشته های خودتون رو در اون منتشر میکنید حتما در زیر همین پست برام تگ کانالتون رو قرار بدید مطمئن باشید دنبالتون خواهم کرد :)

حال دلتون خوب


این دل که می گویند چیست؟که گاهی تنگ می شود،گاهی سنگ و گاهی هم مرده و بی رنگ!

دل که تنگ می شود ؛ قلب میگیرد،می میرد و در آخر آتشی سخت به خود می بیند!

سنگ که شود ؛ سخت می گیرد،درد می گیرد اما، از رو نمی رد!

نفس می گیرد ؛ دل می میرد،رنگ سیه به خود می گیرد!

و اما عجب جنگی سر می گیرد!

بزودی منتظر دکلمه این متن باشید :)


کوچه ها منتظرند،بد به دلت راه ندهی!

مردمش تنگ نظرند،بد به دلت راه ندهی!

برخی هم پاک نظرند،خوش به دلت راه ندهی؟

دگران خوش منظرند،زنهار تو پا ندهی!

بدمنظران نیکوترند،به فکر بدی راه ندهی!

خسروان بی نظرند،فخر به دلت راه ندهی!

من تورا منتظرم،حسب بدی راه ندهی!

#امیررضاکامیار


برف و باران بزند فرق سرم
آه ای فرق سرم!
برق با داد زند از کمرم
آه ای داد کمرم!
از جفای تو بشکست خِنصِرم
آه اشاره خِنصِرم!
بی تو من پرنده شانه سرم
جانا شانه سرم!
با تو من یک تبری گاو سرم
آه از جنگ،سرم!
ز همه لطفت ریخت موی سرم
من جوانی لِغسَرم!
رفتی از دل و درآمد پدرم
آه حرف پدرم!


واژه نامه:

بدلیل سختی واژگان و انتقاد بعضی از دوستان واژه نامه زیر ضروری است.

فرق سر:بالای سر
خِنصِر:انگشت،انگشت کوچک
لِغسَر:کچل،انسان بی مو،انسان مو ریخته


این روزا حتی دیگه حال حضرت حافظ هم با وجود فال قهوه و امثال اون اصلا خوش نیست،دیگه چه برسه به من نوعی که هر روز و هر لحظه یه از خدا بی خبر پیداش میشه و جای منو تو دلت میگیره.

صبح دیوان دوست همیشگیمو باز کردم و خواستم باهاش درد و دلی کنم،هیچ نذاشت لب تر کنم،نشنیده و ندیده گفت:

از دل تنگ گنهکار برآرم آهی/کتش اندر گنه آدم و حوا فکنم

اینطور که از قرار معلوم پیداست،من و این یار قدیمی خیلی خوب حرفای همدیگرو میفهیم؛

به قول گفتنی "هردومون یه دل گیر داریم و یه جون سیر"


یکی شاخ نبات و یکی دل داده به باد»


وقتی میخوای چیزی رو بدست بیاری،
با همه وجودت بُلند شو،
با همه وجودت دُنبالش کن و
با همه وجودت بدست بیارش،
رویاتو بدست بیار .

 


دریافت

آپدیت:[باتوجه به استقبالی که از این مطلب شد آیا به نظرتون این طور دکلمه ها با موضوعات انگیزشی،درام و عاشقانه آماده کنیم و در وبلاگ و کانال تلگرامی بزاریم؟] 

+کسی هست که بتونه در این سبک متن بنویسه؟

+به یک تنظیم کننده حرفه ای هم نیازه،کسی هست؟

حتی اگه اعلام امادگی در گویندگی هم باشه میتونیم یک گروه پادکست ایجاد کنیم :)


این روز ها اونقدر دارم تلاش میکنم و سرم شلوغه که دیگه حتی به خودمم وقت نمیکنم یه دستی بکشم :) یهویی تو این گرمای تابستون تا چهار پنج روز حموم نمیرم مگه اینکه جناب مادر یا پدر یک امری بکنن.
گاهی حتی بابا و مامانم رو هم نمیبینم.

به شدت هم عصبی شدم و گاها سر خانوادم داد میزنم که چرا صداشون بلنده تا اتاق من میاد.

+شرمنده همه بیانی ها و بلاگرای عزیز هستم که وقت نمیکنم مطالبشون رو بخونم ولی باز از همه ممنونم که میان و حالم رو میپرسن.heart

حتی پروژه ای رو که قرار بود شروع کنیم واسه نوشته های شما به تعویق انداختم تا بتونم اول یه اپلیکیشن واسه کاربرا آماده کنم و در قالب سایت و اپلیکیشن پروژه رو پیش ببریم.

 

و اما پاسخ به نظراتی که برام فرستاده بودید

 

یکی از دوستان گفته بودند اگه مقدوره کلاس های آنلاین آموزش ترانه بزارم

  •  که در پاسخ به ایشون باید بگم با اینکه بنده خودم کلاس های آکادمی ترانه رو گذروندم اما هنوز حس نمیکنم به حدی رسیده باشم که بخوام کلاس و. بزارم اما بازم سعیم رو میکنم در قالب چند سری پست به این موضوع حتما توجه کنم این از اینsmiley

 

یک دوست دیگه ای گفته بودند چرا اینستاگرامت رو حذف کردی

  • خب باید بگم در واقع صفحه اینستاگرامی بنده حذف نشده و در حالت دی اکتیو(غیرفعال) قرار دادم چون پیام های دریافتی از اینستا خیلی بود و خیلی داشت اذیتم می کرد اما بزودی بر میگردم wink

 

یکی از بچه های زنجانیم گفته بودند که آیا کلاس های درسی از قبیل(شیمی و زیست و.)دارید؟

  • پاسخم به سوالشون منفیه و کلاسی ندارم با اینکه خیلی ها اصرار به گذاشتن کلاس های کنکور داشتن اما من وارد حرفه ای که رشته خودم نباشه نمیشم حالا شاید در آینده در استان زنجان کلاس زیست و شیمی گذاشتیم

 

دوستی هم گفته بودند برنامه نویسی بلدید؟

  • بنده دوره های آموزش رو تهیه کردم اما اونقدر مشغول درس و مشقم که حتی وقتش رو نکردم

 

 

و حالا بحث من سر اینه که چرا اینطوری شده؟نه وقت هست نه حوصله!

ماشالله جناب پدر هم یَک تعریفی از بنده جلوی مردم میکنن که انگار بنده آدم خیلی بزرگی هستم (درحالی که نیستم)

+هرکس هر سوال داشت میتونه در بخش تماس باما یا زیر همین پست به طور خصوصی ارسال کنه اگه قابل پاسخ دادن بود جواب میدم :)

مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا
سایه او گشتم و او برد به خورشید مرا

جانِ دل و دیده منم، گریه خندیده منم
یارِ پسندیده منم، یار پسندید مرا

کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز
کان صنمِ قبله نما خم شد و بوسید مرا

پرتو دیدار خوشش تافته در دیده من
آینه در آینه شد: دیدمش و دید مرا

آینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تابِ نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا

گوهرِ گم بوده نگر تافته بر فرق فلک
گوهریِ خوب نظر آمد و سنجید مرا

نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشکِ سلیمان نگر و غیرتِ جمشید مرا

هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می‌نگرم
بانگِ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا

چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا

پرتو بی پیرهنم، جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه خود باز نبینید مرا
#هوشنگ_ابتهاج


باسلام

 

بزودی یک داستانک با چند قسمت که سعی کردم جالب بنویسمش رو منتشر میکنم :)

در کانال تلگرامی و وبلاگ خودم :)

هرجمعه ساعت 21 شب منتظر باشید.

 

اگه خدابخواد امشب قسمت اول منتشر میشه.

منتظر باشید.

 

 

[آپدیت]

+بدلیل برخی دلایل قسمت اول فعلا منتشر نشد.

انشاالله در طول این هفته منتشر میشه فقط منتظر حمایت هاتون هستیم :))

 


در سرم شوره زار جای دارد،بی آب اما با علف؛ترسم از آن است که روزی علف ها نیز بخشکند و من بمانم و شوره زاری که تنها آفتاب را انعکاس می دهد.

در زیر خاک شوره زار چرب من،یک دنیا سودا و خیال نهفته است که همان به که نهفته بمانند.

شاید اگر می شد از شوره زار فرق سرم،که تمام سخنم از اوست نمک استخراج کنند نه تنها الان بزرگترین معدن تجدید پذیر نمک بودم، بلکه آنقدری جیب هایم پر از چرک و شوخ می شد که می توانستم همان علف هارا هم حفظ کنم. و شاید دامپروری هم تاسیس می کردم.

به این هم قانع می شدم اگر می شد از چربی هایش عصاره گرفت و روغن طبیعی جانوری تولید کرد،جالب نیست؟!

می دانم که الان مرا تحسین می کنید و می گویید چه فکر متفکری دارد!شاید هم با این تحسین اندکی لبخند و پوز خند هم همراه باشد.

خلاصه اش کنم،آنقدر این شوره زار زیباست که در گرمای تابستان از آن برف می بارد،برای خود آسمانی است.!

مگر ممکن است؟!شوره زار؟برف؟آسمان؟

بگذریم همه این هارا گفتم که در آخر بگویم "عجب قدرتی که آفریدگار دارد"

(: :)

 

1398/7/14


شاید سوراخ های جوراب هایم از دور خنده دار باشند،اما تلخی گریه شان را من می فهمم!

شاید وصله های شلوار هایم زیبا و رنگی باشند،اما خاکستری وجودشان را من می فهمم!!

شاید پاییز سرشار از تغییر باشد،اما تکرار را من می فهمم!!!

 

راستی گفتم پاییز؟!دیروز بقچه لباس های پاییزی ام را باز کردم،نگاهم به بلوز کاموایی ام افتاد؛6ساله بود،یا نه اگر بخواهم بهتر بگویم سالگرد ششمین سالی بود که با من قرار بود همراه شود.دیگر آستین هایش خیلی کوتاه شده بود؛تا آرنج!!

شاید من بزرگ نشده بودم،او از شرمدگی کوتاه شده بود.

شرمنده از اینکه شاید نتواند امسال تا بهار دوام آورد.تقصیری هم نداشت،تار و پود وجودش،بند بند بافتش، همه خسته بودند.اما با ابن همه معرفتش بود که اجازه نمی داد دست از مقاومت بر دارد؛مقاومت تا نو شدن و مقاومت در برابر سرمای وجود تا شاید از مغز استخوانم فراتر نرود.

موعد بازنشستگی بود،اما جیب های بلوز کاموایی،بعد از سال ها باز هم خالی بود.

با همه اینها شاید مرگ وجودم بتواند بازنشستگی همه لباس هایم باشد.

البته همه به جز لباس سفید.

شاید.

 

1398/7/13


کاش یک شب خواب باشم.

بازهم آیی به خوابم

*

کاش نگاهت مست باشد

تویی از خدا بخواهم

*

کاش یک شب بی تو اما

با تویی خاموش گردم 

*

کاش باز پاییز باشد

از پی ات باران بشیند

*

در دلت اما بهاری

در پی آفتاب باشد.

*

کاش باشی کاش باشم

یک روز اینها ببینم

*

از نگاه مهربانت

گل نرگسی بچینم

 


خب از کجای داستان شروع کنم؟از امروز یا از سال پیش؟سال پیش حدود همین وقتا بود خیلی چشم سمت چپم اذیتم میکرد اما بیخیالش شدم و موند.

تا اینکه دیگه چند روزی بود از چشم درد داشتم میمردم و به ناچار برای عصر وقت پزشک گرفتم.

بعد از تماشای فوتبال نه چندان جذاب رفتم دکتر .

معاینه انجام شد و حاکی از خبر خوبی برای من بود. اما نه برای جیبم.

 

عینکی شدیم رفت.

 

رفتم عینک بگیرم. جدایی از قیمت های بالای عینک هیچ کدوم مورد سلیقه بنده واقع نشد.

پس اومدم خونه و برادر رو برداشتم باهم رفتیم عینک بگیریم.

ای بابا بازم که جواب نداد.

نه تنها به نتیجه نرسیدم بلکه وسواسم بیشترم شد.هر مغازه یک ساعت.حدود سه تا مغازه رفتم.

 

آفتاب تابستان 98 غروب کرد.اما من.هنوز نتوانستم عینک انتخاب کنم.

 

 


انگار هیچ عاشقانه ای به سرانجام نمی رسد. لیلی و مجنون ، فرهاد و شیرین ، رستم و تهمینه. داستان بیژن و منیژه وخسرو و شیرین را کنار بگذار.

 

 

خودمان را هم ببین.

این خودمان های گم شده را میگویم.

تو کشوری دیگر و من.

اینجا ایران است. همسایه صدایم را می شنوی؟

راستی دیروز در کوچه مان دیدمت.

بگو که باز گشته ای تا بمانی.

بگو نمی روی به آن دیار فانی.

بگو پاییز را درکنار من به عاشقی سپری خواهی کرد.

بگو. بلند تر بگو. 
دلم را برای عطر چارقدت تنگ نکن.

بمان و نرو.اما اگر رفتی.

قول بده که خواهی آمد.

اما هرگز نیا!

اگر بیایی همه چیز خراب می شود.

کوچه مان تشویش.

قلب من آتیش.
مردمان با نیششان می شوند هم کیش.

من مات و تو کیش.
قول بده که خواهی آمد.

 


پاییز قدم ن می آید.
ماییم که در تابستان غرق شده ایم.
ماییم که که خود را گم کرده ایم.
پاییز نیامده انتظار بهار را می کشیم.
آری ما نیست شده ایم.
در میان یک عمر عاشقانگی.
اما ندانستیم پاییز زیبا ترین عاشقانه است.
رفتن و آمدن دارد.
اما ماندن ندارد.
همیشه در گذر است.

همیشه در تکرار.


چند وقتی هست مسجد محله مون رو دارن تعمیر میکنند.
چند روز پیش ساعت 9 شب داشتم می رفتم آشغالا رو بندازم سر کوچه!!!یه سیدی هست سر کوچه میشه خیلی پاک و سادست. فکر کنم 70 سال داشته باشه.بدلیل تعمیر های مسجد نشسته بود روی بلوار خاکی سر کوچه نماز میخوند ولی به سمت قبله نه.

داشت به طرف غرب نماز میخوند.

وقتی که داشتم میرفتم آشغالارو بندازم خیلی خجالت کشیدم و نتونستم برم بگم.

برگشتنی دیدم نمازشرو تموم کرد.پا شد.ایستاد.

با خجالت،جلو رفتم.قبه رو بهش نشون دادم و گفتم آقا سید:قبله این طرفه!»

یه خنده پر معنایی کرد. از خجالت داشتم عرق می ریختم یا به قول گفتنی آب می شدم.سرمو پایین گرفتم

بعد از چند لحظه سید گفت:میدونم!».گفتم:آخه!؟»

گفت:پسرم.نمازی که قراره با قبله درست باشه نماز نیست.بت پرستیه!»

همینو گفت و رفت

حالا من تو این واقعیت محض موندم . که سجده کردم اما،قبله ام خدا بوده یا .

 


آخر چرا من؟منی که به همه لبخند میزدم؟!صمیمیتم زبانزد بود؟؟چرا من؟

حالا دیگر خودم را فراموش کردم.لبخند زدن را.غم وجودم را احاطه می کند؛تامغز استخوان.

خنده هایی که دیگر دلی نیست.من سنگ هم نیستم.ولی خودم را گم کرده ام!

 

دلم برای خودم های گذشته تنگ شده.مانند ماهی درون تنگی که دلش برای دریا لک زده.

دوست دارم به گذشته برگردم.دوباره کودک شوم و فقط از دنیا خنده های واقعی و گریه های گذرایش را بفهمم

 

دلتنگ خودم،بد شده ام.

 

+لطفا همه برام دعا کنید،این روزا اصلا حالم خوب نیست.

 


من همان شوالیه رخشان در تاریکی امروز ها بد شکست خورده ام،تحمل فشار های روحی و روانی و کلی زخم ها که خورده و تاب ایستادن ندارد.

از اسب افتاده و اسیر؛اسیر پلیدی ها.

مرا را راه رهایی کجاست؟

جنگیدن میگویی!یاری نمانده که.آری تنهای تنهایم!

ولی هنوز از اسب نیافتاده ام.

 

من شوالیه تنها،ارتشی یک نفره هستم.


سلام خدمت دوستان عزیز

با توجه به درخواست های مکرر شما مبنی بر دریافت قالب باید عرض کنم که بنده این قالب رو خودم طراحی نکردم و طراح همین قالب گفتن که بزودی قالب رو در وبلاگ خودشون منتشر میکنن و کار خودشون رو در عرصه قالب وبلاگ بیان شروع می کنن

 

+کسانی که قالب رو میخوان یکی دو هفته صبر کنن تا این قالب رو با ویژگی های جدید و رنگبندی های متفاوت در وبلاگی که بزودی افتتاح میشه و بنده هم بزودی لینکش رو میزارم با کپی رایت طراح دریافت کنن :)

 

مرسی از توجهتون


قطعی اینترنت در ایران رسما تایید شد.

 

+نت بلاک از اختلال جدی اینترنت در ایران خبر داد.

 

++وبسایت خبری نت بلاک وجود اختلالات در اینترنت ایران را تایید کرد.

 

+++با بالاگرفتن اعتراضات مردم ایران به افزایش قیمت بنزین، بسیاری از نقاط ایران از جمله تهران ؛ مشهد ؛ اصفهان ؛ تبریز ؛شیراز ؛ اهواز، سیرجان، تبریز، کرمانشاه، ایرانشهر، اراک و چند شهر دیگر با قطعی اینترنت تلفن های همراه مواجه شده است.

 


همچنان مینویسم و پاک میکنم

انگاری قلم از قلمدانش دل کنده و میل به هیچ فعلی ندارد.

خب حالا بگذریم دستم به هیچ کاری که نمی رود هیچ؛بدنم هم درد میکند(که البته این یکی از آثار رقص بیش از حد در عروسی بود)

خواب بیش از حد.

زمانی که دیگر نیست.

حتی دیگر حوصله شبکه های اجتماعی را هم ندارم.

حتی فضای صمیمی بیان.

زمان زیادی است که وبلاگ های دوستانم را نمی خوانم.شاید برخی را گه گدار سر زده میبینم و گاها نظری میفرستم.

 

+اگر نیستم و نمی خوانم،دلخور نباشید :)

 

++تیتر:ابن دیوانگی حدی ندارد! آری میدانم» اسم یه اثر جدید که شاید بزودی منتشرش کنم heart


همچنان مینویسم و پاک میکنم

انگاری قلم از قلمدانش دل کنده و میل به هیچ فعلی ندارد.

خب حالا بگذریم دستم به هیچ کاری که نمی رود هیچ؛بدنم هم درد میکند(که البته این یکی از آثار رقص بیش از حد در عروسی بود)

خواب بیش از حد.

زمانی که دیگر نیست.

حتی دیگر حوصله شبکه های اجتماعی را هم ندارم.

حتی فضای صمیمی بیان.

زمان زیادی است که وبلاگ های دوستانم را نمی خوانم.شاید برخی را گه گدار سر زده میبینم و گاها نظری میفرستم.

 

+اگر نیستم و نمی خوانم،دلخور نباشید :)

 

++تیتر:این دیوانگی حدی ندارد! آری میدانم» اسم یه اثر جدید که شاید بزودی منتشرش کنم heart


جمعه نامه خلاصه ای از فعالیت های بنده در طی یک هفته می باشد،امیدوارم بخوانید :)

 

این هفته آغاز خوبی نداشتم ولی خب عیمو کردم و یکشنبه آغاز تمام تلاش های من بود و تا سه شنبه به خوبی داشت پیش می رفت که متاسفانه بازهم یکسری مشکلات و در پی اون بیماری و حاضر نشدن سر دوتا امتحان پنجشنبه خلاصه شد در همه بحث هایی که در سه شنبه رخ داد.نتایجی که در هفته می توانست درخشانم کند اما بین خودمون بمونه درخشان کشک چیه؟سه نقطه افشان شدindecision

حالا دارم ریکاوری میکنم برای این هفته smiley شروع دوباره تلاش و جنگیدن.من باید به جایگاه اصلی خودم که بودم برگردم؛کدوم جایگاه؟شما خبر نداشتید من یه روزی دانش آموز برتر بودم،یه زمانی تو هز عرصه ای قدم میذاشتم میتردم اما الان،مثله اینه که من هرجا میرم میترَنَمangry

امروزم که شهرستان خدابنده(زادگاه اصلی من)میزبان یک هنرمند جوان بود و من هم حضور داشتم و از قبل به یکی از دوستان سپرده بودم برام بلیت تهیه کنه خب حالا اون هنرمند جَوون کی بود؟حدس بزنید

"دعوت میکنم از خواننده نسل جوان پارسا خائف"

جای همه سبز بود البته جا به اندازه کافی نبود ولی خیلی خوش گذشت :)

 

+بگذریم این جمعه نامه این هفته بود از هفته های آتی یه شرح خلاصه کامل با روزشونو همراه یک شعر میزارم عکسنوشته هم که سر جاشه شاید با یه قاب ثابت باشه در آینده
++ کسانی هم که قالب قبلی رو میخواست بزودی نسخه جدیدش رو در دسترستون قرار میدم :)

 

و اما خلاصه که خواهم آمد بدین میدان

 


من هم سکوت کردم نشد.

حرف که زدم،دلم شکست

تکه هایش را "مادرم" جمع کرد؛

به یکدیگر چسباند.

دوباره قلبم تپید

این بار برای مادرم.

بعد از آن به خود فهمانیدم

او ها نمی شنوند.آری نه تنها نسبت به ما ها کورند 

بلکه هم کرند.

نمی دانم چه فلسفه ای دارد

ما میگوییم

"او ها نمی شنوند"

او ها نه نمی بینند و نه می شنوند

می پرسی چرا؟

نمی دانم.

ولی این را می دانم که

او ها فقط دلربای خوبی اند.

 

پانوشت:مدتی هست نیستم و وبلاگاتون رو نمی خونم[ببخشید]شما هم نامهربون شدید سری به ما نمی زنید شاید بسی مرده ایم در این شرایط زندگانی.


خنده هایم نه از روی خوش حالی است

خانه بی روی تو دگر خالی است

سومین خبر بد در سال 98 بعد از فوت بهترین معلمی که در طول سال های تحصیلم داشتم و همچنین بیماری پدربزرگ مادری ام حاکی از این بود که پدربزرگ پدری ام به رحمت خدا رفت

سلامتی کامل و خوش سعادتی در طول زندگی و مرگ آسان بدون هیچ آه و ناله ای به هنگام مرگ همه و همه نشان از پاکدامنی و عفت این بزرگ مرد بود که از میان ما پر کشید و رفت.

واقعا به جرأت میتونم بگم که سرتاسر زندگی این مرد رشار از با خدا بودن بود.از روزی که من یادمه هیچ وقت نشد نمازهاش قضا بشه.امسال هم حدود سه بار قرآن رو کامل خونده بود(همیشه میگفت برای شادی روح پدر و مادرم میخونم)

خداروشاکرم که جزو اون دته از نوه هایی بودم که همیشه کنار این پدر بودم و پا به پای این بزرگ مرد تا جایی که خدا بهش عمر داده بود،زندگی کردم و درس های زیادی ازش یاد گرفتم

یادش بخیر همیشه وقت آبیاری میومد کنارمون و میگفت:پسرم حلال کن که نمیتونم کمکت کنم؛چون دیگه پیر شدم.»

 

همیشه این دوتا حرف رو بهم میگفت:

خداکنه موفقیت تورو ببینم و بمیرم

خدا بهم یه عمری بده که عروسی کردن تورو ببینم

که متاسفانه دنیا بهش وفا نکرد.مرد اما ندید.

ولی با این همه خیلی خوشحالم که سعادت این رو داشتم که نوه خوبی برای پدربزرگ مرحومم توی دورانی کهولت و پیری و عصای دستی براش باشم.

امیدوارم خدا به قبرش نور ببارونه و بهست گوارای وجود پاکش باشه.

حسرت یکسری روزها باز به دل آدم میمونه.

 

+آمبولی ریه(ه خون داخل ریه) که ناشی از آخرین عمل چشم خدابیامرز بود باعث مرگش شد 

 

پ.ن:واقعا ممنون از همه دوستانی که لطف داشتن و در این مدت چه در اینستاگرام و چه در وبلاگ و پیام رسان ها و یا بعضی هم با حضورشون با بنده ابراز همدردی کردن و باعث تسلی خاطر من شدن.

 

یاد نیک است که از ما ماند

خدایش بیامرزاد

کلیپی کوتاه از تصاویر پدربزرگ مرحومم

 

 


سلامی نمانده؛تلخی این روز ها بد آزارم میدهد.

اتفاقات بد سال نود و هشت را نمی توانم از فکرم بیرون کنم،پ لاقل تو خوب باش.

اندکی مهربان،با مردم،با طبیعت،با بیماران،با.؛در آخر اندکی با منـ.

بهارت شاید اندکی تلخ باشد.اما زهر را نودوهشت ریختهـ.این را همه میدانیم؛پس تو خوب باش،شر این همه بد بختی را بکن و با خود شادی را به دلهایمان بده،دل هایی که مدت هاست لبخند را به چهره ندیده اند.

این را نپرس که آیا دل هم چهره دارد؟!»

این را ما میفهمیم؛تو نیز خوهی فهمید،اما با مرور زمانـ. زمانی که نوز به تو ختم نشده،یا نه بهتر بگویم تو که حتی تحویل نشده ای!

 

پس هرچه سریع تر تحویل شو!دل های زنگاریمان لک زده برای اندکی لبخند.

راستش را بخواهی امیدم بریده،آری ترمزش بریدهـ.آنقدر میترسم که نکند به هم برسیم،نکند تحویل شوی و توانم در آغوش بکشمتـ.نکند تمام شده باشمـ.

 

بیا؛با آن شکوفه های رنگی رنگی،با آفتاب گردان های سرگردانت،با شب های مهتابی،با خورشید سرخ غروبتـ.

 

بیا

من تورا در ابتدای جاده های تاریک دهکده مان چشم در راهمـ.

روشنایی و امید بیار با خود؛»

 

+ممنون از

علیرضا(عدم)ی» عزیز بابت دعوت :)

++دعوت میکنم از

بوم روم» و

میس رایتر» و

درجستجوی لبخند» و

علیرضایicando» عزیز برای شرکت در چالش

آقاگل :)

 

 


از آن روزها،سال ها است که می گذرد.تیر بی تو چون تیری بر قلبم،مهر بی مهری های می‌کند،جهان در دی مانده است،فروردین روی آمدن ندارد و من اسفند دود می‌کنم شاید که رفع بلا شود.
از خودم می‌پرسم:کجا؟یعنی کجای داستان عشق غلط است که درد پایانش است؟»
تورا چه شد؟تو که خندان می رفتی.من بودم آنکه می‌گریست!
چه پیش آمد که بعد از این همه سال موهایت با دندان هایت آشتی کردند؟
جدای این همه،تا به حال دلت شوخی‌اش نگرفته؟این که شوخی شوخی بخواهد برگردد؟
برگرد!گاهی درد،تنها درمان برای دردی دیگر است؛چون زهر،پادزهری برای زهر دیگر.

#امیررضاکامیار

1399/1/13
00:50

 

 

پ.ن:اولین روز سال 1399 خبر مرگ پردبزرگ مادریم به دستم رسید،حال زیاد خوبی ندارم این روزا.دو پدر در عرض 18 روز از دست دادیم.

+اینم یه عکس نوشته به طرح خودم :)


خاک ما را از قبری که قرار است دوباره در آن آرام بگیریم برمی‌دارند.از چشمه های عاشق دهکده‌مان آبش می‌دهند.
آری!آب از جای وجود است و خاک از جای سجود!
و این است بزرگترین راز وجود آدمی!
آب را که حیات است از محل وجود می‌آورند.خاک را از محل سجده‌گاه ابدی!
چون آب وجود آدمی خشکد،گل وجود آدمی می‌خشکد و خاک می‌شود!
و به همان جایی برمی‌گردد که ابتدا زان جا برخاسته.


آب دل را به وجود آمیختند/خاکمان را به جود آمیختند
زندگی را آبمان دادند لیک/چون که مردیم رویمان خاک ریختند

#امیررضاکامیار
1399/1/16
00:55

 

 

 

 

 



مدت زمان: 1 دقیقه

 

 

 

 


ترافیک چشمانم روی سرخی لبخندت قفل کرده است!
بند بند وجودم نیز روی صدایت!آری ایستاده‌ایستاده ام به تمنای اندگی نگاه؛به تمنای اندکی عشق؛و شاید تمنای اندکی از تمام تو.
شاید چراغ سبز را که از نگاهت ببینم،مانند کبوتری شوم روی سیم تیر چراغ برق!ناگهان اتصالی انشعاب سیم! و آری میخشکم از زیبایی وجودت.
بشکن ترافیک نگاهم را.دلم پرواز می‌خواهد!
 

1399/1/18
23:30
#امیررضاکامیار

 

پ.ن:احساس دلتنگی شدیدی دارم شاید دلیلش هم خوابیه که پریشب دیدم؛فاصله زیاد و دلتنگی زیاد.370 کیلومتر فاصله تاپایان دلتنگی ها.

 


حقیقتاً چند سالی میشه که روزه نمیگیرم البته به خاطر مشکل جسمی‌ایه که دارم؛اما سحر امروز و این سال متفاوت تر از همیشه برام رقم خورد!همه خانواده دور هم جمع بودیم حتی خواهر کوچیکه هم بیدار شده بود سحری بخوره
البته حالا شاید نتونه روزه کامل بگیره ولی کله گنجشکی میگیره دیگه :)
درکل روزهای آرامش بخشی هستن این روزا که امیدوارم هیچ وقت تموم نشن ولی شاید چیزی که حال این روزهای منو بد کرده این برخورد اطرافیانه که میبینم میگن که: 

ای بابا روزه هم فقط واسه ما بدبخت بیچاره هاست

و حرف هایی از این مثال که واجب میبینم یه توضیح خیلی مختصری در این باره همینجا بنویسم

 

  • +از نظر من هیچ اجباری در روزه گرفتن وجود نداره ولی وقتی که به روش های درمانی توی کشور های خارجی نگاه میکنیم میبینیم با روزه گرفتن تفاوت آن چنانی نداره پس روزه گرفتن با علم هم منافاتی نداره پس بهونه اینو نگیرید که روزه با علم مدرنیته در تناقضه
  • ++این که ما بهونه هایی از مثال عذر شرعی میاریم واقعا کلاه گذشتن سر خودمونه نه خدا و اطرافیان چون به شخصه چندباری که از من پرسیدن روزه میگری عیناً برگشتم گفتم به توچه یا حتی وقتی شخصی گفته که من روزه میگیرم گفتم به من چه این از این دیدگاه برای من مهمه که هیچکس با گناه شخص دیگه‌ای به جهنم نمیره و روزه گرفتن هم که تو مورد اول گفتم اجباری توش نمی بینم فقط محض آرامش درونیه خود آدمه :)
    +++از نظر من این که یکی همیشه بتونه نمازش رو بخونه و روزه اش رو بگیره یه موهبته چون اگه دقت کرده باشید آرامشی که آدم توی ماه رمضان داره رو توی هیچ روز و ماه دیگه‌ای از سال نداره حرف اصلیم اینه که خوش به حال کسی که همیشه با خداست!
     

حالا بقیه رو خودتون دودوتا چهارتا کنید ببینید چی میشه :)

 

خلاصه همیشه خوب باشید در پناه حضرت حق 

و اینکه در لحظه های ملکوتی اذان و سحر و این شب های قدر مارو از دعای خودتون دریغ نکنید 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها