سلامی نمانده؛تلخی این روز ها بد آزارم میدهد.

اتفاقات بد سال نود و هشت را نمی توانم از فکرم بیرون کنم،پ لاقل تو خوب باش.

اندکی مهربان،با مردم،با طبیعت،با بیماران،با.؛در آخر اندکی با منـ.

بهارت شاید اندکی تلخ باشد.اما زهر را نودوهشت ریختهـ.این را همه میدانیم؛پس تو خوب باش،شر این همه بد بختی را بکن و با خود شادی را به دلهایمان بده،دل هایی که مدت هاست لبخند را به چهره ندیده اند.

این را نپرس که آیا دل هم چهره دارد؟!»

این را ما میفهمیم؛تو نیز خوهی فهمید،اما با مرور زمانـ. زمانی که نوز به تو ختم نشده،یا نه بهتر بگویم تو که حتی تحویل نشده ای!

 

پس هرچه سریع تر تحویل شو!دل های زنگاریمان لک زده برای اندکی لبخند.

راستش را بخواهی امیدم بریده،آری ترمزش بریدهـ.آنقدر میترسم که نکند به هم برسیم،نکند تحویل شوی و توانم در آغوش بکشمتـ.نکند تمام شده باشمـ.

 

بیا؛با آن شکوفه های رنگی رنگی،با آفتاب گردان های سرگردانت،با شب های مهتابی،با خورشید سرخ غروبتـ.

 

بیا

من تورا در ابتدای جاده های تاریک دهکده مان چشم در راهمـ.

روشنایی و امید بیار با خود؛»

 

+ممنون از

علیرضا(عدم)ی» عزیز بابت دعوت :)

++دعوت میکنم از

بوم روم» و

میس رایتر» و

درجستجوی لبخند» و

علیرضایicando» عزیز برای شرکت در چالش

آقاگل :)

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها