چندی می شود که نیستم،کمیاب و نا پیدا.گه گاه به بیان سری میزنم و پیام ها و برخی از نوشته های دوستان را چک می کنم.
سرم و شلوغ و ذهنم بد درگیر است که آیا زندگی میکنم؟یا.
یا تلاش می کنم تا زنده بمانم.
قطعا این جمله سرگذشت زندگی اکثر ما انسان هاست.
در سرزمینی که خاک کوروش نام دارد انسان هایش از راه و آیین کوروش به دورند اما همچنان ادعا دارند.چشمان مردان سرزمین من نه تنها حجاب و پوشش ن سرزمینم نیست بلکه،چشمان مردان
این سرزمین عاملی بر فساد و ن این مرز و بوم در عین تاهل در تجرد به سر می برند.
زبان نه تنها قاصر نیست بلکه ربان بعضی ها آنقدر دراز شده که به قول سید میثم حسینی "این شهر عجب زبان درازی دارد"
ولی من در هنوز در انم که فراز می گفت:(ای قافیه ها زبان درازی نکنید)

راجب این همه بلوا هیچ نمی گویم و ترجیحا سکوت پیشه می کنم اما.
اما
من را آن جوانی می سوزاند که شب ها با سگان در رقابت یافتن تکه ای از آن زباله دانی است که حتی تصورش هم قلبم را آزار می دهد.

و اینگونه دنیا نامردی می کند و ما راهی جز زنده ماندن نداریم.

ما زندگی نمی کنیم!زنده می مانیم.!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها